نویاننویان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

نویان جون

سفر شمال1

سلام پسر گل مامان جونم واست بگه چهارشنبه با هم رفتیم شمال (ساری) خونه باباجونات.اول رفتیم خونه بابا سهراب (بابامامانی)فدات بشم تا رسیدیم باباسهراب و دیدی از هیجان نمیدونستی چیکار کنی تا ساعت ٢.٣٠ نصفه شب بیدار بودی صبحشم مامانی صبح زود از خونه زد بیرون تا به کاراش برسه و ساعت ١ اومدم شمام کل روز با بابا سهراب بیرون بودی حسابی خوش گذروندی. شبش رفتیم خونه اونگیگی (اون یکی)باباجون که شما این اسم واسش گذاشتی تا رفتیم سراغ امیر علی (داداشی)که بازم از القابی که خودت میذاری ،پسر عمه گلت گرفتی اخه خونه عمه اینا بالا خونه باباجون و شما حواست همیشه جمع.خلاصه تا اون ودیدی عین آدم بزرگا بهش میگفتی به این دست نزن این کارو نکن اخه شما ١٠ ماه ازش بزرگت...
25 خرداد 1392

28 ماهگی نویان جون

عزیز دل مامان ٢٨ ماهگیت مبارک پسرم امروز ٢٧ ماهش تموم شد و وارد ٢٨ ماهگی شد ایشاللللله ٢٨٠٠ ساله بشی عشق مامان نتونستم دیشب ازت عکس بندازم چون تا از مهدکودک اومدی از خستگی خوابیدی تا ساعت ١٠ اون موقع هم به خاطر گشنگی و جیش بیدار شدی فدات بشم که با اونکه تو خواب پمپرز میبندم ولی جیش نمیکنی بیدار شدی بهم گفتی مامان جیش دارم بریم دستشویی و بعد از دستشویی گفتی مامان گذا (غذا)بده منم گفتم سوپ میخوری آخه شام عدسی داشتیم شمام نمیدونستی چیه گفتم سوپ گفتی نه پلو میخوام مام که پلو نداشتیم خلاصه راضیت کردم سوپ بخوری بمیرم برات چقدرم گشنت بود تا آخرش خوردی بعدم دوباره خوابیدی اینم جریان عکس ننداختن ما حالا امشب میندازم تو پست بعدی میزارم ...
21 خرداد 1392

تعطیلات

سلام گل پسرم عزیزم این چند روز تعطیلات خیلی بهمون خوش گذشت به تو که دیگه آخه مامان جون و دایی مهدی ماری جون وعمو محمد اومده بودن خونمون وشما ذیگه ترکوندی از شیطونی یکشنبه ١٢ خرداد تولد بابا محسن بود منم از سر کار اومدم دنبالتون مهدکودک با هم رفتیم میلاد نور واسه بابامحسن کادو ٣ تا تیشرت ٢ تا شلوار و یه کفش خریدیم شمام تا وارد پاساژ شدی مثل همیشه رفتی سراغ بستنی و بستنی به دست دنبال من میومدی اگه بدونی قیافت چه خنده دار بود الهی فدات بشم من شبم مهمون داشتیم که خیلی خوب بود شما و آرتین کلی بازی کردین مامانی ٢ شنبه رو هم مرخصی گرفته بود تا بیشتر با هم باشیم والبته شمارو از پوشک بگیریم به کمک مامان جون که خیلی راحت موفق شدیم البته فقط ج...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام نویان جون مامان پسر گلم تو این دو سه روز یه عالمه اتفاق افتاد اول اینکه ٤ شنبه ما شمارو از مهد گرفتیم با بابایی رفتیم دکتر همون روز شما شکم روی گرفته بودی انقدم سختت بود که نگو خلاصه اقای دکتر جوادپور که دکتر آرتین بود چون شما تازه اومده بودی خواستیم پیش یه دکتر دیگه پرونده داشته باشی معاینت کرد گفت همه چیزت خوبه قد:٩٧.٥ وزن ١٧ کیلو یه دارو هم واسه شکمت داد بعدش اومدیم خونه ولی شما انقدر خسته بودی که زود خوابت برد حتی شامم نخوردی اما نکته مهم اینکه آقای دکتر گفتن دیگه نباید تو شیشه شیر بخوری چون هم از نظر شخصیتی تو شیر خواری میمونی هم وقتی بزرگ بشی میل به سیگار بیشتر میشه واسه همینم ما طی یه عملیاتی شیشه شیر که به جونت بسته بود...
11 خرداد 1392

عاشگتم

سلام بهترینم ٢روز مامان اصلاً حالش خوب نبود ببخشد پسرم که خسته بودم نتونستم زیاد باهات وقت بگذرونم دیشب که حالم خوب نبود بهت گفتم بیا مامان و ببوس مامان خوب بشه اومدی دستات و انداختی دور گردنم بوسم کردی بعد گفتی عاشگتم آخه همه ق هارو گ میگی اگه بدونی چقدر ذوق کردم همه دردام خوب شد جوجه کوچولو من نویان شما وقتی تو شکم مامانی بودی اسمت گذاشته بودم دنبولک آخه فدات بشم خیلی تپل بودی وقتی هم دنیا اومدی ٤ کیلو ٢٠٠ گرم بودی وقتی دکتر تو رو از تو دلم دراورد بهم گفت خانم این پسرت پهلوان قدتم ٥١ سانت بود اخه به بابایی رفتی همیشه که یاد اون شب میفتم دلم هری میریز نمیتونم احساسم تو اون لحظه بگم که دیگه مامان شده بودم دیشب حالم بد بود  الکی ...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام به بهترین پسر دنیا عزیز دل مامان هر روز خوشمزه تر میشی شیرین زبونی هات اندازه نداره، دیگه هم یاد گرفتی به خودت میگی من چون قبل از این به خودت میگفتی نویان جون خیلی با احترام مثلا میگفتی این کتاب نویان جون ولی الان میگی مال من ، مال خودم نویان جونم این پشه ها هم دست بر دارت نیستن انقد که خوشمزه ای هی هر روز میبینم یه جای دیگرو نیش زدن نامردا پسرم دون دون کردن شمام که همش در حال خاروندنی همه جاهاش قرمز شده الهی این پشه ها بمیرن با مهدکودک دیگه داری کنار میای شعر یاد میگیری تازه احوال پرسی فرانسه هم یاد گرفتی میدونی من خوشم میاد هی میای بهم میگی منم ضعف میکنم الهی دورت بگردم. یه خبر خوب این که ماری جون جمعه داره میاد پیشمون یه...
6 خرداد 1392

دریاچه

سلام سلام اول بگم پسرم دیروز تا ساعت5 تو مهدکودک بود ولی اصلا گریه نکرد وقتیم من ودید خیلی خوب برخورد کرد الهی فدای پسر با ادب وصبورم بشم .ما باهم اومدیم خونه بردمش حموم به قول خودش شالاپ شولوپ کردیم بعدش انقدر خسته بود ساعت 8 ملافش که بدون اون نمیخوابه انداخت رو سرش  گفت مامان شیر لالادیگه تا صبحم بیدار نشد اما روز تعطیل مامان ساعت 8 بیدار شدی منم بیدار شدم تا یه روز خوب و کنار هم داشته باشیم.با هم رفتیم سوپر خرید کردیم صبحاته خوردیم بعدشم با هم بازی کردیم بعدم عمو میثم و زنعمو اومدم دنبالم بریم لباس عروس بگیرن اخه 13 تیر عروسیشون ساعت نزدیک 2 بود اومدیم شما هم همچنان بازی میکردی.بعدشم مامانجون با عمو میثم اینارفت ماهم خیلی دلمون گ...
2 خرداد 1392

دلتنگی

نویان جونم اگه بدونی چقدر دلم گرفته مامان جون میخواد برگرده شمال و بازم من و شما بابا محسن تنها میشیم وای که چقدر این غربت سخته از همین الان دارم دعا میکنم خاله ماری مرخصیش ردیف بشه هفته دیگه بیاد پیشمون البته بابا محسن همه تلاشش میکنه که به من و شما سخت نگذره ولی خوب تا عادت کنیم طول میکشه هم به شهر جدید ، مامانی مهسا به محل کار جدید و شما به مهدکودک امیدوارم زودتر همه چیز درست بشه امروزم اولین روزی که شما تا اخروقت مهدکودک میمونی تا من بیام دنبالت دیگه باید عادت کنی عشقم من ببخش پسر نازم 
1 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نویان جون می باشد